چند قطره احساس
چند قطره احساس
کاش دنیا یکبار هم که شده بازیش را به ما می باخت مگر چه لذتی دارد این بردهای تکراری برایش؟!...
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 20 ارديبهشت 1396برچسب:, توسط مهرداد خدابنده لو |

نبودنت بهترین بهانه است برای اشک ریختن


    ولی کاش بودی تا اشکهایم از شوق دیدارت سرازیر میشد ...


    کاش بودی و دستهای مهربانت مرهم همه دلتنگیها و نبودنهایت میشد ...


    کاش بودی تا سر به روی شانه های مهربانت می گذاشتم


    و دردهایم را به گوش تو میرساندم... بدون تو عاشقی برایم عذاب است


    میدانم که نمیدانی بعد از تو دیگر قلبی برای عاشق شدن ندارم...


    کاش میدانستی که چقدر دوستت دارم و بیش از عشق بر تو عاشقم...


    میدانی که اگر از کنارم بروی لحظه های زندگی برایم پر از درد و عذاب میشود

   میدانم که نمیدانی بدون تو دیگربهانه ای نیست برای ادامه ی زندگی جزانتظار آمدنت

 

 


دستهایم نوازش دستهایت را می خواهد

من احساسم را به تو سپرده ام

قلبم را عشق را به تو بخشیده ام

چشمانم را به تو دوخته ام تا مهربانیت را ببیند

گوشهایم کلام مهر آمیز تو را می خواهد

لبانم عطش بوسه عشق تو را می طلبد

همراهی و همدمی تو را می طلبم

زندگیم شده است عاشقانه

چندی است وجودم تو را می طلبد

می خواهم یک حس ساده و روان

تا که بگویم

بسیار دوستت میدارم....

 

 


یک غروب  سرد  زمستانی
آتشی برپا کردم با سوزاندن برگ برگ دفتر خاطرات
...آتشی که با سوزاندن خاطرات برپا شد گر گرفت
!و با مشتی اسپند چهار سیب زمینی  زغال شده خاکستر شد
....سبک شدم, سبکبار شدم
...به آتش نگاه کردم و به شعله هایش، با شعله هایش گرم شدم  زمستان را از یاد بردم
!همینگونه پیش خواهم رفت تا بهار
...هرچند به گمانم بهار که شد ، دیگر خاطره ای نمانده باشد
از کجا معلوم !؟ شاید هم آخرش نوبت خودم شد, بالاخره من هم مشتی خاطره بیش نیستم
خاطره شده ام از همان روزگاری که تکه تکه خودم را جا گذاشتم در هزار ناکجاآباد
لعنتی,ناغافل خاک کردم وجودم را

 

 


غم آمده ، غم آمده ، انگشت بر در می زند
هر ضربه انگشت او بر سينه خنجر می زند
از غم نياموزی چرا ای دلربا رسم وفا ؟
غم با همه بيگانگی ، هر شب به ما سر می زند
غم با همه بيگانگی ، هر شب به ما سر می زند ...

 

 


قاصدک از تو خبر آوردند!

که دلت خسته ز دیدار من است!؟

همه سرمای زمستان دیدم

تو فقط پیک بهارم بودی

قاصدک،پر پرواز تو را باد بچید!

که پیام دل ما را به آن کوچه رساندی دیشب!؟

تا به کی گوش به فرمان نسیم سحری؟

گر نداری دل عاشق لااقل آزاده باش!

گفته بودی دلخوشی خوشتر ز دل‌باختگیست!! دل مباز

گر دل ببازی خوشی دل را ز یادت میبرد؟!!

گفته بودم : آرزویم را به تو ای نارفیق!

راز دل را بر دل بیگانگان پنهان بدار ، من نگفتم؟؟

داد از این بیداد تو!!

چون دو هفته سال بهر انتظار یک خبر آسان نبود

قاصدک همخانه‌ای اینجا نبود قاصدک میخانه‌ها جای دل تنها نبود

جام می را من به خون دل همی پر کرده‌ام

آشیان دل به پابوس پیام آور نشست

بس که شلاقش زده آن نارفیق پایش شکست

قاصدک این رسم دلداری نبود

قاصدک این رسم دلداری نبود

دوش رفتم که سر کوچه ببندم تاج گل

گر تو آئی خستگی را سرکنی بر بام گل

لنگ لنگان آمدم بهر پیامت قاصدک

سر آن کوچه دگر بلبل بیچاره نبود!!

در سکوت دل خود زیر مهتاب بلبلک آنجا نبود

به قفس خندیدم که درش باز و پیامی بر جاست

خط این نامه به امضای تو بود!!

که دلت خسته شده از دل ما

قاصدک هر جا که هستی خوش نشین باش و بدان

ساده دل دل را به زلف یار میبازد چه خوش

 

 


می گویند می آید...
کسی
بر کرانه این نفرین شده زمین
که سالیانیست جز تنفر از بطن آن
چیزی نمی روید
که خاکش به بوی ناپاک ظلم مانوس است
و مردمش در کام دام های خود پرستی ها مسلول
می آید، وقتی دردها کرانه آبی زندگی را
به خاکستری بنشانند
و دریاها به سرخی خون تلاطم زنند
و فریادها، بی فریادرس در گلو گره گردد
خورشید هم برای نورش مزدی بطلبد!

 

 


گفتم نرو پرپر میشم
 
گفتی: میخوام رها باشم
 
گفتم: آخه عاشق شدم
 
گفتی:میخوام تنها باشم
 
گفتم: دلم
 
گفتی: بسوز
 
گفتی: یه عمری باز هنوز
 
گفتم: پس عمرم چی میشه
 
گفتی: هدر شد شب و روز
 
گفتم: آخه داغون میشم
 
گفتی: به من خوش میگذره
 
گفتم: بیا چشمام تویی
 
گفتی: آخر کی میخره
 
گفتم: منو جنس میبینی؟
 
گفتی: آره بی قیمتی
 
گفتم: یه روز کسی بودم
 
با من نکن بی حرمتی
 
گفتم: صدام میمیره باز
 
گفتی: با درد بسوز بساز
 
گفتم : حالا که پیر شدم
 
گفتی: که از تو سیر شدم
 
گفتم: تمنا میکنم
 
گفتی: میخوام خردت کنم
 
گفتم: بیا بشکن تنو
 
گفتی: فراموش کن منو

 

 


تو را دوست خواهم داشت
با هزار هزار احساس خاموش ...
تو را مانند باران دوست دارم...
 مثل آب !
 مثل خاک
 مثل  نان
مثل گل
مثل  تو !

 

 


مي خواهم بروم
مثل قاصدكي بي مقصد
بروم به حاشيه ي سكوت
به عمق تنهايي
مي خواهم بروم به جايي دور
حوالي غربت
خسته ام
دلتنگي هايم وسيع شده اند
بغض هايم حجيم
اينجا ديگر جايي براي دست وپا زدن قاصدك نيست
ياري ام كن تا وزشي نسیم گونه
مرا ببرد به آرامگاه تا آرام بگيرم

 

 


نفس می کشم نبودنت را

نیستی

هوای بوی تنت را کرده ام

می دانی

پیرهن جدایی ات بدجور به قامتم گشاد است

تو نیستی

آسمان بی معنیست

حتی آسمان پر ستاره

و باران

مثل قطره های عذاب روی سرم می ریزد

تو نیستی

و من چتر می خواهم ...

هر چیزی که حس عاشقانه و شاعرانه می دهد در چشمانم لباس سیاه پوشیده...

خودم را به هزار راه میزنم

به هزار کوچه

به هزار در

نکند یاد آغوشت بیفتم

 

 


همه چیز را یاد گرفته ام !
 

یاد گرفته ام که چگونه بی صدا بگریم
 

یاد گرفته ام که هق هق گریه هایم را با بالشم ..بی صدا کنم


تو نگرانم نشو !!
 

همه چیز را یاد گرفته ام !


یاد گرفته ام چگونه با تو باشم بی آنکه تو باشی !
 

یاد گرفته ام ….نفس بکشم بدون تو……و به یاد تو !
 

یاد گرفته ام که چگونه نبودنت را با رویای با تو بودن…
 

و جای خالی ات را با خاطرات با تو بودن پر کنم !
 

تو نگرانم نشو !!
 

همه چیز را یاد گرفته ام !
 

یاد گرفته ام که بی تو بخندم…..
 

یاد گرفته ام بی تو گریه کنم…و بدون شانه هایت….!
 

یاد گرفته ام …که دیگر عاشق نشوم به غیر تو !
 

یاد گرفته ام که دیگر دل به کسی نبندم ….


و مهمتر از همه یاد گرفتم که با یادت زنده باشم و زندگی کنم !
 

اما هنوز یک چیز هست …که یاد نگر فته ام …
 

که چگونه…..!
 

برای همیشه خاطراتت را از صفحه دلم پاک کنم …
 

و نمی خواهم که هیچ وقت یاد بگیرم ….
 

تو نگرانم نشو !!

فراموش کردنت” را هیچ وقت یاد نخواهم گرفت

 

 


گفت : می خوام یه یادگاری بنویسم تا همیشه برات بمونه ...


گفتم : کجا؟
 

گفت : رو قلبت ...
 

گفتم : می تونی؟
 

گفت : آره زیاد سخت نیست ...
 

گفتم : بنویس تا برای همیشه بمونه ...
 

یه خنجر برداشت ...
 

گفتم : این چیه؟
 

گفت : هیس...
ساکت شدم ...گفتم:بنویس دیگه چرا معطلی ؟
خنجر رو برداشت و با قسمت تیز اون نوشت :دوستت دارم دیوونه !!!
 

اون رفته خیلی وقته ... کجا ؟ نمی دونم .اما هنوز زخم خنجرش یادگاری رو قلبم مونده ...

 

 


حرف هایم برایت ته کشیده...

واقعا نمیدانم این منم که دیگر حرفی ندارم ؟!

یا این تویی که گوش هایت از حرف های من پر شده و دیگر نمی شنوی!؟

گاهی دلم میخواهد بیایم در گوشی چند کلمه حرف حساب بزنم و بروم و دیگر برنگردم....

ولی نمی دانم چرا تو با بقیه فرق داری!

هربار که زد به سرم از دست کارهای به ظاهر ناعادلانه ات به ده ثانیه هم نکشید

 که پشیمان شدم و نیامده و در گوشی حرف ناحساب نزده دو دستی چسبیدمت...که نروی

حتی همین الان که دو خط اول را نوشتم پشیمان شدم!

ولی می نویسم تا فراموش کنم این دو خط را!

و اینکه یادم نرود با کسی حرف می زنم که مثل هیچ کس نیست،در عین حالی که هست!

که یادم نرود که تو هنوزهم خدایی...و من هیچ...

 

 


 

 

 


نظرات شما عزیزان:

فرشته تنها
ساعت18:16---23 ارديبهشت 1391
سلام مطالب قشنگی میذاری دوست من

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.